ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

ایلیا هدیه خدا

برای آینده پسرم

    شاید هنوز برای گفتن حرفهایی که معنی شان را نمی دانی خیلی زود باشد، اما دوست دارم بعدها که این نوشته ها می خوانی، آن زمان که قدرت درک مسائل را پیدا می کنی، بدانی که پدرت از نوزادیت و حتی پیش از تولدت به تو میاندیشیده و از تو چه خواسته است: پسرم     پیش از همه خود و خدا را بشناس و در لحظه لحظه زندگی آفریدگار را به یاد داشته باش. بدان که همه چیز با او ممکن است و هیچ چیز با او غیر ممکن نیست. همواره و در همه حال دست در دست خدا داشته باش و همیشه از او یاری بجوی. آگاه باش که خداوند همیشه پشت و پناه توست.     برای ساختن آینده ای که پیش روی توست تلاش کن. با پشتکار فراوان تلا...
18 ارديبهشت 1393

مهندس ایلیا و مهربانو جان

      گل پسر ما چون صبحها با پرستار تنهاست و بسیار پسر حرف گوش کن(البته تا زمانی که اوامرش را اطاعت کنیم) بیشتر عصرها میبریمش تو حیاط و پارک کودک مجتمع با دوستاش بازی میکنن و آتیش میسوزونن. دیروز جمعه هوا ابری بود و تنها ایلیا و مهر بانو بیرون بودند هر چند آخر کار باران و آسمان هم اومدن(بزودی عکس اونا رو هم میزارم) کلی با هم بازی کردند و ایلیا اینقدر خسته شده بود که بر خلاف بقیه روزها، این دفعه خودش راهی خونه شد و با بابا جونش(به قول ایلیا) تو خونه مشغول مهندس بازی شدند و این هم عکسهای این ماجرا:   ...
13 ارديبهشت 1393

اندر حکایت سلمانی بردن گل پسر

اندر حکایت سلمانی بردن گل پسر    از آنجایی که من به این کوتاهی بسیار مشتاق و مادر ایلیا اصلن رضایتی بدان نداشتند چون میفرمودند ایلیا با همین موهای بلند به دنیایمان مشرف شدند. ولی چاره ایی جز تن دادن به این عمل مردانه از نظر ما و ناپسند از نظر مادرشان نبود دلمان را به دریا زدیم و پس از تفکرات فراوان به جهت پیشگیری از هر عمل انتحاری مادر، میانه را گرفتیم و از تراشیدن سر به کوتاهی ملایم رضایت دادیم و در پی یافتن آرایشگاهی درخور کفش آهنین پوشیدیم و گشتن آغاز نمودیم. بالاخره آرایشگاه خودمان را مناسب دیدیم و گل پسر را بر صندلی نشاندیم. صندلی نشاندن همان و بلند شدن فریاد گل پسر همان به هر سختی موهای از بناگوش در رفته و بر پیشانی ریخته...
9 ارديبهشت 1393

روز مادر اولین هدیه پسرم

تولد حضرت فاطمه و روز مادر مبارک پسرم این اولین روز مادر بود که تو با دستان کوچکت هدیه مامان را دادی، نمیدونی چقدر لذت بردم وقتی از اتاق با بابا اومدین بیرون و یه بسته دستت گرفته بودی و جلوتر از بابا دویدی و با زبان کودکانت گفتی بفرما مامان. مثل این بود که انگار دنیا را به من دادند.  ≤ پسرم متشکرم و امیدوارم سالهای سال در پناه خدا سالم و سرزنده باشی ≥  ...
2 ارديبهشت 1393
1